به دستانم نگاه می کنم !
خالی ُ خسته!
چقـــدر کتاب ورق زده ام!
چقدر نوشته ام!
چقدر فکر کرده ام!
پندارم این بود که ما هنوز به زندگی نرسیده ایم!
آری...
کسی نبود که به ما بگوید
تا که ما همیشه ندانیم ،
همین کلک ِ زمان است تا بگذردُ بگذری!
و این چنین شد که گذشت ُ گذشتیم...
"تو " یادت می آیـــد؟
من دلم ميخواهد
خانهاي داشته باشم پر دوست
کنج هر ديوارش
دوستهايم بنشينند آرام
گل بگو گل بشنو...؛
هر کسي ميخواهد
وارد خانه پر عشق و صفايم گردد
يک سبد بوي گل سرخ
به من هديه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوي دلهاست
شرط آن داشتن
يک دل بي رنگ و رياست...
بر درش برگ گلي ميکوبم
روي آن با قلم سبز بهار
مينويسم اي يار
خانهي ما اينجاست
تا که سهراب نپرسد ديگر
" خانه دوست کجاست ؟ "
|